سلامی چو بوی خوش آشنایی????
احوالتون؟ خوب و خوشید که انشالله؟
من دوباره قراره یک برنامه ای برای خودم بچینم و درگیری ذهنیم اجازه نمیده خودم رو جمع و جور کنم و اینجا بنویسم عذرخواهم
اما ازتون تفاضا دارم دعام کنید???????????? شما همتون ماه هستید میدونم با دل های مهربونی که دارید و پیام های محبت آمیزتون همیشه دعاگو بودید????
چند روز پیش بابا همین که ماشین رو پارک کرد، داداش کوچیکه دویید اومد و گفت: بابا خورده زمین و نمیتونه پیاده شه!!
(بابا خعلی لوسه???? ما هم گفتیم حالا یکم درد داره خودشو لوس میکنه!!)
خلاصه پیاده شد و دیدیم نه بابا خاکی و گلی. بعد شروع کرد به تعریف:
از ماشین پیاده شدم که مسجد برم(همیشه موقع اذان هرجا باشه مسجد پیدا میکنه و نماز میخونه، یک دوره تصمیم گرفت چهله نماز جماعت رفتن و خوندن بگیره که چندبارم وسط چهله بهم خورد اماااا بلاخره تونست وعادت همیشگی شد???? واقعا آدمی به خلقیاتی که میپسنده میرسه)
القصه پاشون کنار جوی لق میخوره و میاد بیفته توو جوی که خودشون رو پرت میکنن اون سمت جوی توو باغچه که خدایی نکرده دست و پاشون نشکنه (پدر گانگستر????) امااا با پهلو میفتن روی قرنیز کنار جوی و آخ از نهادش بلند میشه. (و الان بنده خدا چند روز هست درد داره که من فکر میکنم از دنده اشون هست???? دکترم رفتیم، به بابا گفت بنظر من کوفته شده اما اگر میخواید عکس بنویسم که بابا گفتن: نه عکس نمیخواد????????)
حالا تا اینجا رو داشته باشید:
مامان کلا شخصیتش آرومه و ناراحتم بشه توو دل خودشه امااا بابا قبلا گفتم کاااامل بروز میده، مامان در حین تعریف بابا با یک قیافه درهم و دل سوخته فقططط نگاه میکرد تا بابا گفت:
خلاصه یه آخ بلندی گفتم همه مسجدیا دورم جمع شدن، سر بلند کردم یه خانومی زد توو صورت خودش گفت: آخی ی ی بنده خدا. یه خانوم دیگه بهم شکلات داد، من میگفتم مرسی طوریم نشده که، اون خانومه میگفت: نه آقای حاجی بخورید الان گرمید متوجه نیستید???? دیگه زیر بغلم رو گرفتن و توو مسجد بردنم
داداش کوچیکه: زن ها!!!
بابا: نه اونا فقط دل میسوزوندن، مردها بردنم????????????
هیچی یهو مامان و ما رو بگید غش کردیم از خنده و مامان که هم دلش سوخته بود هم یکم حرصش گرفته بود، گفت: پس بگو برای چی خوردی زمین????????????☺
خب من برم که جاروبرقی در انتظارمه. تا درودی دیگر بدرود????
سلام
حال و روزگار چطوره؟ بچه ها کم کم عید هستااا برنامه هاتون چیه؟ لیست تهیه کردید؟؟ چی کارا باید بکنید؟
وقت آرایشگاه و یکم دست زدن به موهامون و شروع ماسک بازی و یکم رعایت رژیم غذایی برای فیت شدن و گردگیری و لباس چی بپوشیم و اینا شروع شده هاااا. بجنبید، چشم به هم بزنید دی هم تموم شده همینجوری که الان چهار روزش گذشت
با دوستان امشب برنامه کافه داریم. من باید کم کم آماده شم نسیم که الان چندماهی هست خونه پدرش سکنی گزیده و من حدود دو هفته ای هست خبردار شدم آهای جوون ها چی کار میکنید با زندگیتون؟!
قبل ازدواج یکم به معیاراتون عقلانی فکر کنید!! صادق باشید بلاخره که میخواید باهم زندگی کنید طرفتون متوجه میشه!! جنگ اول به ز صلح آخر نگذارید بشه یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است.
چی نوشتم???????? همش شد دیالوگ.
حالا نسیم سفارش کرده بابام گفته ۷ باید خونه باشی (دقیقا واسه همین چیزا نسیم فی الفور ازدواج کرد!! که راحت باشه حالا برگشته سر خونه اول)
با خودم میگم برو با همون شوهر زندگی کن فقط بگو تو برا خودت زندگی کن منم برای خودم!! بعد میگم: مگه فیلمه، زن سراسر عشق و محبت هست چجوری با بی عاطفگی کنار بیاد.
خلاصه که من هر موقع این جریانات رو میبینم و مثلا توو خونه تعریف کنم، ریکشن بابا: من ترجیح میدم دخترم بگیریم توو بغل(به اینجا که میرسه دوتا دستهاش رو جمع میکنه توو سینه اش)، همینجا ور دلم باشه (منم جز گاهی وقتا باقی اوقات با این وضع راحتم)
خب من برم.
فلن
سلام سلام
خب از کجا بگم که نگفتم؟!
اومم از شب یلدا باز بگیم
اول که عمه دعوت گرفته بود و در بابِ پرس و جو که کردیم، که کیا هستن و .، عمه به گفتن: خودمونیا هستن، کفایت کرده بود خب ما حدس زدیم قرار داماد جدیدم بیاد و یلدایی بیاره!
با اینهمه بابا گفت: دست خالی زشته و نباید همه بار بیفته رو دوش یک نفر پس زنگید و گفت: مرضی یه هندونه دیزاین میکنه و میاره
القصه، عصر شنبه حمام رفتم، و از صبحش خیلی کار داشتم و یکریز درگیر بودم، بعد حمام ساعت حدود شش و نیم بود که، گفتم مامان من یکم چشم روی هم بزنم که شب سردرد نگیرم و با چهره اخمو در جمع حاضر باشم، ولی کو خواب!! این گوشی اگر خودمون رو دستش بدیم آدم رو از زندگی ساقط میکنه????
همین طور که توو تخت، زیر پتو دراز کشیده بودم و شبکه های اجتماعی رو از نظر میگذروندم، نون پیام داد که خونه عمه ات دعوت دارید؟
گفتم: چطور (کلا یک مرضی که دارم دلم نمیخواد تا خودم چیزی رو تعریف نکردم کسی سوالی ازم کنه????)
دیگه گفت که بعله ما هم هستیم و میام میبینمت
سه متر از جام پریدم!! چرا؟!
چون گفتم یه تیپ معمولی میزنم و آرایشم ولش در حد رژلب و تامام اماااا فهمیدم که بعله پسرعمو و عمه خانومِ بابا و . هم هستن!!
تا به مامانمم گفتم اونم مستقیم رفت سراغ میز آرایشش و غر و لند کنان گفت: ف رو میبینی هیچی نمیگه(عمه را میگفت)
من: با خودش نمیگه آدم تیپی که جلو خودمونی میزنه با دیگری فرق داره!! راحت میگیره
و مامان زیرلب گویان(مدل عروس ها????): از زرنگیشه میخواد فقط خودش توو چشم باشه????????????
به روی خودم نیاوردم????(خیلیم خوشم نمیاد پشت سر عمه اممم حرفی باشه????)
مانتو جدیدم رو که دوختم بیرون کشیدم، این مانتو قرار بود یک مانتوی سورمه ای ساده اداری باشه اما حالا: هم تا بالای زانو بیشتر نمیرسه و هم مدلش!!! یقه آرشال که تا وسط سینه میاد و از کمر به پایین مانتو کلوش میشه و دوتا پیلی جلو دوتا پیلی پشت مانتو میاد، یک کمربند باریک قهوه ای داشتم که روش گذاشتم و خیلی جذاب تر شده در حدی که بابا میگه: کمربند نزار (دوست نداره اندازه کمر توو مانتو مشخص باشه و من مجبورم زیر سیبیلی رد کنم).
شلوار لی سورمه ای و روسری ای با زمینه صورتی و حاشیه باریک سورمه ای که زمینش با رنگ های سورمه ای و سبز دلنشینی دیزاین شده از کشو لباسی بیرون میکشم. ساعت حدود هفت و بیست دقیقه هست که بابا میاد و میگه: بریم؟
میگیم: لباس عوض کن، اونم میگه: همینا خوبه بریم. میگیم که عمه بقیه ام دعوت کرده و بابا هم خوشش نمیاد که هیچی نگفته میگه: پس من دوش ۱۰ دقیقه ای میگیرم و لباسمو آماده کنید و خودتونم آماده باشید، مرضیه با تو هستما آماده نباشی کلاهمون توو هم میره.
جلوی میز آرایشی می ایستم و کِرم میزنم و رژلب قرمزی میزنم، روبه مامان میگم: رژلب هام روبه اتمام هستن باز باید برم قشم????( پارسال لوازم آرایشی های مارک با قیمت های فوق العاده آوردم و لذت بردم)
رژگونه هلویی رنگ برمیدارم و یکم به گونه و پشت چشمم میزنم و یک ریمل خوووب میزنم و پایااان????
جمع میکنیم و خونه عمه میریم همه مرتب و شیک اونجا که رسیدیم و مهمون ها دسته دسته اومدن. میز رو چیده بودن و منم هندونه ام رو تووی سفره گذاشتم و هرکس که وارد شد، چیزی دستش بود و هیچکس دست خالی نبود و سفره پُر تر و پُر تر شد.
حالاااا این وسط عروس عمه بزرگه که پسرکش (۲ساله) دست به پفک میزد، میگفت: وااای آقا میم(پسرعمه) بگو جمع کنن
من: عروس جان باید بگی آقا میم پسرک رو بگیر نمیشه که سفره رو جمع کنن!!
عروس: دیشبم خونه خودمون هم چی بود اما بخاطر بچه ها پهن نکردیم!!
خواهرشوهرش (دخترعمه): اونجا خونه خودتون بوده حالا تازه عروس سفره چیده ذوق داره!
یعنی توقع ها سبد سبد، خو آمو بچتو بگیر????????????
تا اینکه داماد با یک دسته گل وارد شد و از یلدایی ام خبری نبود!! از پدر و مادرشم خبری نبود!! بقولی علی بود و حوضش.
مامان از دخترعمه پرسید: نشون چی برات آوردن؟
دخترعمه: هنوز که خبری نیست! بله برون نگرفتیم که چیزی بیارن
یا للعجب!! خبر چطوریه وقتی محرمیت خوندید و چند ماهه با هم میری و میاید الانم خودش تکی اومده
حالا من براتون میگم: اینا قبل محرم و صفر شروع آشناییشون بود بعد محرم صفرم تا بخودشون جنبیدن، برادرناتنی شوهرعمه فوت کرد و تازه هفته قبل چهلمش بود ولی روابط ادامه داشت
منم به بابا گفتم: اینا فقط عمه و عمو که بزرگترن جمع شدن و حرفها زده شده و محرمیتم خوندن، ولی به ماها میگین هنوز خبری نی!! حالا وقت عقد خبرها میاد.
بماند بابا کلی جبهه گرفت و که منم حس کردم بابا بهش برخورده و به مامانم تاکید کردم دیگه اون حرفی نزنه که یوقت غرور بابا جریحه دار نشه (قبلا گفتم بابا بچه آخر خانوادس و با اینگه بابای ماست اما از همین عمو و عمه بزرگ که میگم، حدود ۲۰ ۱۸ سال کوچیکتره و بچه های اینا هم سن و سال مامان و بابای من هستن)
ولی بگم از داماد بسی خوش هیکل و خوش قد و بالا و موهای پرپشت مردونه، اصلاااا نزدیک ۴۰ سال بهش نمیخورد، خونه پُر ۳۲!!
دیگه کلی گفتیم و خندیدیم و دامادم راحت و قاطی بود و حسابی با پسرعموها گرم گرفته بودن اما با عموها کاری نداشت و ادبم رعایت میکردشام و تنقلات خوردیم و برکت هم زیاااد بود و تازه عمه یک دورم ظرف پر کرد به هرکس داد که ببره و چیزی نماند آخرشبم دیگه جمع کردیم بیایم خونمون، رفتم و خدافظی کردم و که داماد بنده خدا هم تا زانو خم بود و مدام تشکر میکرد و مامان گفت : بدو بریم دیگه جلو دخترعمه(عروس) گفتم: اوا صبرکن بانو، دارم مفصل با داماد آینده(تیکه رو دارید????) خدافظی میکنم
که دخترعمه خندید و کلمه داماد آینده رو تکرار کرد???????? (والا ۱۲ شب ما همه رفتیم داماد عین صابخونه ایستاده بود و مهمون ها رو بدرقه میکرد بعد مدام میگن خبری نیس!! البته که تاااااازه توو مهمونی متوجه شدم بعد عمه بزرگه من از همه بیشتر از داماد آمار دارم????????)
دیگه رفتیم خونه و بابا گفت: این چجوریه که خبری نیس بعد محرمیت خوندن (جدیدا بابا راه میره میگه: من هیچوقت برای دخترم نمیزارن ص.ی.غ.ه بخونن، معنی نداره، با ع.ق.د.م هیییچ فرقی نداره، آشناییم باشه، همینجور چندین ماه آشنا شن????) بعدم ف (دخترعمه) همش با پسره (طرف نزدیک ۴۰ داره، میگن پسره????) کِر هم بودن(ترجمه شیرازی: ور دل هم، جیک توو جیک باهم، از این معنیا میده)
حالاااااا این بنده خداها، یه عکس باهم گرفتن فقطط!! اونجا یکم باهم شوخی کردن، یکبارم رفتن توو اتاق صحبت کنن و شوهرعمه به بچه ها سپرد مزاحمشون نشن!! بعد بابای من حساس شده بعدددد میگه محرمیتم نخونن????????
بعدشم مامانم گفت: پسره یلدایی که نیاورده لااقل سبد گل میاورد!!
میگم: خب دسته گل آورده بود همش رز بود!!
میگه: ندیدی میم(داداش بزرگه) چه سبد گلی برای من !! (مادرِ تجمل گرا اونم توو این گرونی، با همین پرتوقعی ها منو کنارش نشونده????)
من: حالا پدر و مادر نداره این شازده؟
بابا: گفتن مادرش برای زایمان دخترش تهران رفته.
من: هوممم????
حالا تا ایشون بشه دامادِ رسمی، اوف خدا داند.
امااااا یه چی فقط مهمهههه: دخترعمه بشاش و سر ذوق بود????
ایشالله همه جوان ها خوشبخت باشن و نیمه گمشدشون رو پیدا کنن بعد برن با هم گم شن???????? (ببخشید بی ادب شدم ظاهرا????)
روزگارتون بخیر
سلام
چه زود زمستون اومد!! احوالاتتون؟
دیشب چطور بود؟ چه ها کردید؟
ما که خونه عمه بودیم به اتفاق فامیل و از دامادشون رونمایی به عمل آوردن. بماند کلی عجیب غریبی داشت یه پست خاله زنکی مینویسم????
امااا آخر شب یکهو مامان گفت: فک کنم دوست داداشت رفته و خودش تنهاست امشب و من یکهو بغضی شدم!!
شاید عجیب باشه شایدم نشونه محبت بینمون باشه، جمعه ها خب دانشگاه دیگه ناهار و شام نمیده، ما اون جمعه داداش گفت: ناهار آبگوشت بار گذاشتن و کلی بهشون چسبیده، بعد ما هم توو شیراز بلاخره ناهار ظهر جمعه به دلمون چسبید!!
خب اگر خوش باشه و دورش شلوغ باشه و به شادی، فرق نداره کجا باشه و چقدر دور باشه اما همین که حس کنیم تنهاست و غریب مونده بخدا که دل ما هم با غربت عجین میشه!!
امیدوارم هیچکس غریب و تنها نمونه????
فصل جدید برای هممون پُر از چیزای خوب و سوغاتی دلچسب به همراه داره، حواستون باشه از دستش ندید چون دیگه برنمیگرده، لُبِ مطلب: لذتشو ببریم انشالله????
درباره این سایت